پوریا از شرکت هرمی بلاخره اومد بیرون
چند روز بیشتر نیست .....
دوباره میام...
متولد ۳۰ شهریورم
دیروز عصر پوریایی اولین کسی بود که بهم اس داد الهی فداش بشم که یادش بود :
عزیز قشنگه ناز دوست داشتنی خوردنیه من تولدتو تبریک می گم ایشالله صد ساله شی و هر سال خودم قشنگ ترین جشنا رو برات بگیرم بوساشو باید تلفنی بدم...
اینو فریبا بهم داد :
مناسبتها تنها بهانه برای یاد کردن بهترینهاست ... تولدت مبارک گلم
انگاری همه یادشون رفته بود که تولدمه
دوست داشتم امروز رو در کنار پوریا باشم اما پوریا هم کارشون بهانه کرد تا آخر شب منتظر بود بهم زنگ بزنه و تنهایمو پر کنه اما خبری ازش نشد حتی با اس ام اس هم نبود .تا ۱۲.۳۰ بود که اس داد بیا بغلم لالا ... خب انگاری اونم از دست من ناراحت شده بود ... فکر کرده بود که من امشب خیلی داره بهم خوش می گذره و دیگه یادش نیستم ... غافل از اینکه همه فکر و ذکر من خودش بوده ... من اس دادم که اومدم بغلت شب بخیر... بعد از چند دقیقه بهم زنگ زد و باهم صحبت کردیم من اعتراض پشت اعتراض و اونم از دستم ناراحت بود ...
بدترین شب تولدی بود که داشتم ... با چشم پر از اشک خوابم برد ... فردا پوریا یا اس بهتر بهم داد
صبح قشنگت بخیر ******پیشی خوشکل من که امروز چشماشو وا کرد رو یه دنیا فداش بشم الهی همه جاتو می بوسم ********* تولدت مبارک باشه عشق نازم
ظهر هم بهم زنگ زد و خواست امروز یعنی ۳۰ شهریور بیشتر باهم باشه و مهربون تر باشه ....
امروز بقیه دوستان هم اس ام دادن
سار و زهرا دو تا خواهر دوقلو دوست دخترای داداشم
تولدت مبارک حتی بی من ! تولدت مبارک خوش اومدی ستاره اگر چه از راه دور هیچ فایده ای نداره شعماتو روشن منو به جام دوباره کن نمیشه پیشت باشم فقط برام سکوک کن تولد سال بعد خودم رو می رسونم هر چی تولد باشه دیگه پیشت میمونم خدا تو این روز خوب تو رو به ما هدیه داد همه مثل هم بودن فرشته هاشو فرستاد اول روز اومدی تابیدی جای خورشید خدا گناهمو به خاطر تو بخشید تنها توی اتاقم با رز و شمع و میخک با عکس نازت میگم تولدت مبارک میدونم از راه دور تبریک من قبول نیست عشقم صاحب نمره بیست اما خودت میدونی که چاره ای ندارم من که به جز چشم تو ستاره ای ندارم میشینم و میشمارم بازم ستاره ها رو به این تولدت قسم می دم خدا رو که سال دیگه امروز نشسته باشی پیشم تولدت مبارک دارم دیونه میشم .
اینو سلماز جونم داده
جیگر .. نفس .. عمر .. عسل .. زندگی .. طلا .. بلا تولدت مبارک عاشقتمو و هزار بار می بوسمت
سانازی بهم زنگ
اینو هم واسم ایمیل کرده بود
دیدم آسمون چقدر روز ۳۰ شهریور آبیتر شده دیدم گنجیشکا آواز می خونن تو آسمونا بگو تولد عروسک جونم آجیه خوشگلم بوده بابا منت سر تابستون گزاشتی شهریورو حسابی شرمنده خودت کردی ۳۰ رو توی تاریخ تا ابدیت ثبت کردی و به من این افتخارو دادی که بهت تبریک بگمو بهت بگم که چقدر دوستت دارمو تا همیشه تا نفس دارم به یادتم.
شب هم مژده و یگانه دو تا دخترخاله ها بهم زنگ زدنو تبریک گفتند
هاجر دوست خوبم و همکلاسی
برای تو که هیچ وقت یاد نگرفتی بد باشی یه دنیا خوبی آرزو میکنم ... تولدت مبارک عزیزم
شب هم بهم زنگ زد و معرفت خودشو نشون داد
تمام اون کسایی که رو که منتظرشون بودن به هر طریقی که بود معرفت خودشون رو نشون دادن .
ممنون از لطفتون
شما می دونید فرق شیشه و آینه در چی هست ؟؟؟؟
شاید اصلا بهش فکر نکرده باشین ؟؟؟؟
خب شباهتشون تو اینه که هر دوتاشون از یه جنس هستن ....
تا حالا به آدمای فقیر و پولدار فکر کردین ؟؟؟ هر دو شون آدم هستنو و بنده خدا... اما فرقشون تو پولدار بودن و بی پول بودنشونه ... اونی که پولداره دیگه کسی رو نمی بینه و اونی که بی پوله بیشتر از اون چیزی هست می بینه و شاید چشمش به فرد دیگری هم بیفته ...
خب فرق شیشه و آینه هم تقریبا شبیه به تفاوت آدم های بی پول و پولداره ...
شیشه فقط شیشه هست و اگه هر بار اونو تمیز کنیم از اون طرفش همه چیز پیداست و آدم جز خودش بقیه رو هم می تونه ببینه ...
اما آینه خب جنس از شیشه هست ولی فقط یک لایه نازک نقره کشیده شده به یک طرف اون و همین یه لایه نازک باعث مغرور شدن آینه می شه که دیگه نشه بقیه رو دید و هر باز که اونو تمیز می کنید فقط آدم می تونه خودشو تنها توی اون ببینه ... دیگه هیچ کسی رو نمی شه دیگه ...
تا حالا بهش فکردین که چقدر بعضی از آدم های تازه به دوران رسیده از خود ممنون می شن ...
خیلی از ماها به دعا اعتقاد داریم و دعاهای زیادی رو از این ور و اون ور جمع می کنیم و بهش متکی هستیم ... تا حالا به دعاهایی که روی کاغذ می نویسیم و پیش خودمون نگه می داریم فکر کردین ؟؟؟ فکر کردین که چقدر ممکنه موثر باشه ؟؟؟؟
روزی یه خانم فقیر میره به یه مغازه و از صاحب مغازه می خواد که مقداری جنس به عنوان نسیه بهش بده ... اما صاحب مغازه مخالفت می کنه و میگه جنس نسیه نمی دیم ... خانم که همین طور اصرار می کرد یه اقایی به مغازه میاد و دلش به حال خانم می سوزه و میگه : ببخشید آقا این خانم هر چی می خواد بهش بدین من حساب می کنم .... صاحب مغازه میگه : لازم نیست این خانم هر چی می خواد بنویسه روی کاغذ من به اندازه وزن لیستش بهش جنس می دم !!!!! خانم که خیلی خجالت زده شده بود تکه کاغذی رو از داخل کیفش بیرون آورد و روی اون چیزی نوشت و توی کفه ترازو گذاشت .... کفه ترازو پایین رفت .... صاحب مغازه که دیگه چیزی نمی تونست بگه جنس رو آورد و در کفه دیگر ترازو گذاشت و اینقدر جنس آورد تا کفه ترازو بالاخره بالا آمد.... او که از چنین چیزی به حیرت آمده بود تکه کاغذ رو برداشت که ببینه چه چیزی باعث شده که کفه ترازو این همه پایین بره ... وقتی نوشته کاغذ رو می خونه ... نوشته شده بود .... خدایا خودت می دونی که چقدر محتاجم به همون اندازه بهم کمک کن ....
به هر چیزی اعتقاد داشته باشیم همون طور میشه ... مادر بزرگم میگه اگه به یه درخت خشکیده اعتقاد داشته باشیم و ازش بخوایم کمکمون کنه حتما کمک می کنه ... خوب در واقع همه اینا بر میگرده به عشق به خدا که چقدر به خدا اعتماد داریم ... دقیقا مثل کفه ترازو می مونه به همون اندازه که اعتماد داریم به همون اندازه هم کمکمون می کنه ... شما چقدر به خدا و دعا اعتماد دارین ؟؟؟؟
روزای اول خودشو خیلی مهربون و دوست داشتنی نشون می داد ... اما حالا زمین تا آسمون فرق می کنه ... اصلا دیگه مهربون نیست ... وقتی دلم میگره و بهش اس می دم و می گم کجایی ؟ یا جوابم میده کار دارم ... خوبم گلم... جانم گلم ... وقتی واسش می نویسم که دلم گرفته دیگه جوابی نمی فرسته ...
بهش می گم چرا اینجوری ؟؟؟؟ میگه تو خودتو لوس میکنی ... منم اس دادم و گفتم :
واسه تو خودمو لوس نکنم واسه کی خودمو لوس کنم ؟؟؟
نه پیشمی ... نه می یای ببینمت ... نه دستاتو دارم ... اصلا نیستی کنارم... فقط چندتا اس... فقط چندتا اس هستی... معشوقه ی من شده چند تا اس کوتاه ... واسه کی خودمو لوس میکنم... چند ماه هست که منتظر آخر تابستون بودم ... همش بهم می گفتی میام ... حالا که وقتش شده نمی تونی بیای ... به جای اینکه به دلم برسی میگی خودمو لوس میکنم ... خیلی بی انصافی پوریا
پوریا هیج وقت فکر نکن خودمو لوس می کنم ... دوستت دارم و خواسته هام از روی علاقه ی زیادی هست که بهت دارم... هیچ وقت هم فکر نکن عشق و احساسم رو می تونی با پول بخری ... هیچ وقت نمی تونم دلم رو به زندگی رنگارنگ خوش کنم ... توی زندگی فقط عشق و احساست می تونه منو موندگار کنه ... فقط همین ... چیز زیادی نیست ... فقط همه نمی تونن به آدم بدن ...
فقط چند روز دیگه مونده به تولدم ... نمی دونم کیا بهم تبریک می گن ... بی صبرانه منتظر اون روز هستم که بیاد ...
از همه مهم تر واسم پوریاست .... شاید فکر کنید منتظرم که یادش باشه و یه تبریک خشک و خالی بهم بگه نه ... نه ... نه تبریک خشک و خالی برام کمه ... دلم می خواد کادوی تولدم خیلی بزرگ باشه ....
دلم می خواد کادویی که بهم می ده ...
دلم می خواد بهم بگه واسه همیشه آزاد شدم و دیگه هیچ وقت نمی ره به اون شرکت (شرکت هرمی) دلم می خواد کادومو اینطوری بده ..... می تونه این بهترین کادوی تولدم باشه ... کادوهای دیگه نمی تونه منو خوشحال کنه ... آزادی اون واسم بهترین کادو و خوشحالیه زندگیم می شه .
دیشب پیش خدا بودین ؟ بهتون خوش گذشت ؟ خواسته هاتون رو گفتید ؟ ولی به این فکر کردید که بیشتر ما فقط به خدا می گیم می خوایم و اصلا فکر خواسته های خدا نیستیم ؟ فکر کنم دیشب کمتر کسی بوده که چیزی از خدا نخواسته باشه و فقط سجده شکر بجا آورده باشه . طاعات و عبادتتون قبول باشه . خدا خیلی بخشنده هست حتما به مراد دلتون می رسید . انشالله.
منو پوریا هم دیشب اونجا بودیم ... پیش خدا ... پوریا تا سحر مسجد تهران بود ... نزدیک دفترشون ... منم از تو خونه تی وی رو گوش کردم ... فرقی نمی کنه با بیرون ... تو خونه آرامش بیشتری واسه دعا کردن هست ... اونجا همه بچه هاشون می یارن و سر وصداهای زیادی هست که خلوتمون رو به هم می زنن ... وسط دعا کردن بهمون تنه می زنن و رد می شن ... نذری پخش می کنن ... خب یه جورایی کمتر میشه پیش خدا باشی ... خب مسجد هم عالم خودشو داره ... خونه خداست دیگه ... .
پوریا حتما واسه موفقیتش تو شرکت هرمی خیلی دعا کرده و شاید هم واسه باه هم بودنمون هم دعایی کرده باشه ... منم واسش دعا کردم که اگه مشکلی براش پیش نمی یاد موفق بشه ... ولی خب کی تو شرکت هرمی موفق شده که پوریا دومی باشه ... امیدوارم هر چی از خدا خواسته بهش برسه هر چی که خواسته باشه ...
جیگر طلاییه پیشی فکرای ناجور به سرت نزنه رفتنم به شیراز هیچ فرقی با تو خونه بودنم نداشت ... درسته رفتم خیابون و بیشتر تو خیابون و بازار بودیم ... اما عزیزی عشقت که باهام بوده عزیزم ... تنها نبودم ... همیشه باهامی ... هیچ خیانتی هم درکار نیست ... با هیچ کس دیگه جز تو نیستم ... دوستتتتتتتتت داااااااااااااااااااارررررررررررم تنهااااااااااااااااا عشقـــــــــــــــــم
خداوندا !
دستانمان را به آسمان پیوند می زنیم و با نسیم دلنشین آیاتت هم صدا می شویم و کبوتران دعا را رها می سازیم و ندا می دهیم و می دانیم که می شنوی ...
خدایا ! تنها امید فردایمانی ... خدایا به دردهایمان نگاه کن ... خدایا تو نتها کسی هستی که می توانیم به آن تکیه کنیم ... خداوندا ما را از بلا رها کن ... خدایا من از خودت رها مکن ... بی تو هیچم ... بی تو می میرم ... اگه حتی یه نیم نگاه هم به من نکنی ... میشم جزء بنده های بدت ... نعمت با تو بودن رو از من نگیر ... عاشقتم خدا جونم.
امشب فرصت داریم از ته دل دعا کنیم و چند ساعتی بی ریا با خدا حرف بزنیم با خدا باشیم و بنده خوبش باشیم . امشب رو دوستان از دست ندید همیشه می تونید بخوابید ... لذت با خدا بودن را از دست ندید ... بهترین لذت دنیا رو می تونیم تو یه اینجور شبایی ببریم ... امتحان کنید ... منم مثل خیلی از شماها زیاد اهل نماز و روزه نیستم ولی این جور شبها رو از دست نمی دم ... واسه بخشش خدا ... واسه خودمون... واسه بیماران... واسه خانواده ... واسه هر چیزی که دلمون بخواد می تونیم دعا کنیم و گریه کنیم و کلی سبک بشیم ...
خدا خیلی ماهه ... شماهایی که باخودتون قهر کردید ... امشب وقتشه ...
مهر دیگه ترم ۵ معماری هستم ۴۶۱۰۰۰ تومان بدهکاریه شهریمه . هر چی به بابام می گم انگار نه انگار . خودش رفته دانشگاه و سوال کرده ... رئیس دانشگاه گفته اشکال نداره تا آخرین ترم می تونی هر چی خواستی بدهکار باشی ... حالا دیگه اونم من هر چی گریه و زاری راه بندازم براش فایده ای نداره ... خدایا خسته شدم دیگه ... چرا بابام با اینقدر بد باشه ... آخه نمی دونم پولاشو می خواد چیکار کنه ... اگه پول نداشت منم
مسافرت بودم دیگه از اون مسافرتا که هیچکی نمیره
خاله اینا مثل همیشه واسه تعطیلات تابستون اومدن اینجا یعنی خونمون ... خب منم باز مثل همیشه از دیدنشون خیلی خوشحال شدم بیشتر واسه دیدن دختر خاله ها که هم دوستشون دارم و هم اینکه تنهایم با وجود اونا پر میشه ... یکی دو روز بودن که یادشون اومد شیرازی هم هست و باید برن و بگردن ... به من هم گفتن که باهاشون برم ... اول زیاد میلم نبود برم و اسه اینکه ... خاله خیلی پشت سرم حرف می زنه ... ترجیح می دادم که نرم ولی ... خب بلاخره تصمیم گرفتم که باهاشون برم ...
دختر خاله ها همش می گفتن چرا نمی خواستی باهامون بیای ... اون دوتا رو خیلی دوستشون دارم واسه همین چیزی نگفتم که واسه خاطر حرف هایی هست که مامان جونشون پشت سرم می زنه ... غیبت هایی که می کنه : آرزو خیلی ماست می خوره شوهرم بهم بدوبیره میگه .. آرزو دخترا رو می بره بیرون تا دیر وقت نمی یان همش تقصیر آرزو هستش .. از این جور صحبتها ...
مسافرتمون ۴ روزه بود ... بد نبود ... زیاد هم خوش نگذشت ... تقریبا ظهر بود که رسیدیم ... خاله جون شب سر صحبت رو باز کرد و گفت که آرزو باید از شوهرم تشکر می کرده که بردیمش شیراز... واسش ۱ بستنی ۵۰۰ تمنی هم خریدیم ... باید تشکر می کرد که دفعه دیگه هم بتونیم با خودمون ببریمش ... خب از الان مشخص کرد که دفعه دیگه منو نمی برن چون تشکر نکرده... اگه واسه بودن با دو تا دختر خاله ها نبود هیچ وقت نمی رفتم ... این دیگه واسه آخرین بارم بود که باهاشون به مسافرت می رم .
خاله و دختر خاله ها به مشهید و شیما اون دوتا دوستامون تعارف زدن حتما برن بندر خونشون اما به من تعارف نکردن فقط دختر خاله بزرگه گفت کاشکی می تونستی بیای بندر . یعنی ایکه نمی تونی بیای ... همیشه گفتن بدیها و بی معرفتی ها بیشتر به یاد آدم می مونه تا خوبی ... اشکال نداره ... بالاخره این روزهای تنهایی منم یه روز تمام میشه ... خاله جون شاید تو هم یه روز مثل من دل تنگ بشی ...
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال حجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
مدتی است که از بار خود دور شده اید و از شدت علاقه ُ این مدت در نظر شما بسیار طولانی جلوه کرده است . اما شادمان باش که دوره فراق بزودی خاتمه می یابد و از این انتظار نجات می یابید و به سعادت و کامرانی نائل می شوید .
این روزا واقعا دیگه حالم بده یکی دو رو روزه گرفتم ولی دیگه اصلا توان روزه گرفتن رو ندارم . البته فرقی نمی کنه با روز گرفتن چون همش گرسنه ام ...
دیگه نمی دونم به پوریا چی بگم که از اونجا بیاد بیرون ... خسته شدم از این همه تنهایی ... حاضر نیست بیاد بیرون ... اون پول براش بیشتر ازش داره ... از اولم همین طور بود ... اما خودمو زدم به خریت ... خیلی دوستش دارم ... ولی نمی دونم بهش چی بگم و چیکار کنم که از اونجا بیاد بیرون ... ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدا چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟
تو به تقصیر خود افتادی در این محروم
از که می نالی و فریاد چرا می داری
پدر تجربه اید ل توئی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران میداری
یه وقت هایی کوهی از غم و غصه میاد تو دلم ولی باز میگم من حقم رو باید از این کار بگیرم چونکه همه چیزم و ازم گرفت .
حالا دیگه شرکت هرمی همه پس انداز پوریارو ازش گرفته . با پولی که داشته به قول خودش خرید کرده تو اون شرکت .
من بازم جلوی زبونمو نگرفتم و بهش گفتم تا دیر نشده بیا بیرون . پوریا خیلی مغروره نمی خواد قبول کنه که داره کار اشتباهی می کنه . کاملا پیداست که کارشون غیر قانونی هست نه مجوزی نه پروانه کسبی . دلم می سوزه واسه عشقم که اینقدر ساده هست . حتی یه زره هم از عشقم کم نشده آخه بی پولیشو کاملا درک می کنم ولی همیشه بهش می گم عزیز من پول هیچ وقت واسه آدم خوشبختی نمی یاره . شاید همین خوشبختی که الان داریم . فردا با ثروت نداشته باشیم .
پوریا شاید یه روزی اینارو بخونی شاید هم هیچ وقت نبینی اما فقط می خوام بگم تو رو فقط واسه خاطر خودت می خواستم فقط واسه خاطر سیرتی که داشتی فقط همین .
نمی دونم اولی رو جزء نفر حساب کنم یا نه ؟ ...
به هر حال دوستش دارم . آره درست حدس زدی خداست ُ عاشق خدام اون همیشه با منه وقتی بهش نیاز دارم هست وقتی هم بهش نیاز ندارم و کاری باهاش ندارم باز هم باهامه ... همه جا وجودشو حس می کنم ترس از دست دادنش ندارم ... فقط وقتی باهاش حرف می زنم که یا خیلی ناراحتم یا خیلی خوشحال ... عاشقتم خدا جونم ... می دونم برات بنده خوبی نبودم اما عاشقتم و دوستت دارم ....
اون نفر دومی .... آره همه شما اونو می شناسید پوریاست ...
عشق به خدا و عشق به بنده خدا خیلی متفاوته و زمین تا آسمون فرق می کنه
عاشقشم و دوستش دارم اما بعضی وقتا که بهش نیاز دارم نیست ... بیشتر وقتا جای خالیشو حس می کنم ... ترس دارم ترس از اینکه یه روز نباشه... اگه بهش بی محلی کنم می ره واسه همیشه بدون اینکه بفهمه چرا ؟ چرا بهش بی محلی کردم ... خلاصه که عاشق پوریامو بدون اون میمیرم . اگه نباشه درست مثل اینکه وقتی خدا نیست هیچ کدوم از ما زنده نیستیم منم می میرم...
امتحاناتم بالاخره تمام شد و نتایج هم اعلام کردند . نمراتم چندان چنگی به دل نمی زنه و دوباره این ترم هم باید رتبه دوم باشم . به تخفیف ۲۰٪ دانشگاه احتیاج داشتم اما خب نمره اول نشدم و فقط ۱۰٪ تخفیف میگیرم .
خیلی اشتباه کردم که دل بسته پوریا شدم ... اول باید پوریا رو می شناختمش ... مثل این بچه ها زود عاشقش شدم ... فکر کردم عشق پوریا واقعیه ... اما همش حرف بود... بهم ابراز عشق می کنه ... اما احساس می کنم اون طوری که باید دوستم داشته باشه نداره ... الان براش نوشتم دلم گرفته ... اما حتی نگفت چرا ... حتی یه اس کوچولو هم نفرستاد که دلم خوش بشه ... یعنی اینقدر بهش ابزار عشق کردم این طوری شده ... اوایل خیلی خوب بود ... آخه چرا اینطوری شده ....؟ مگه بهش چه بدی کردم ... دخترای دیگه به دوست پسرشون کلی خیانت می کنن و پسره واسه دختره کلی میمیره ... از صبح که چشمم رو باز می کنم به پوریا اس می دم و دونه دونه کارام رو توضیح می دم ... حالشو می پرسم و بهش انرژی می دم ... اما اون فقط به خودش فکر می کنه هر وقت که خودش دلش تنگه بهم زنگ می زنه ... کاش یه روز پوریا بفهمه که چقدر بخاطرش زجر کشیدم ... فقط خدا می دونه که چقدر دلم براش تنگه و حالم خرابه ... می تونم از ته دلم بگم پوریا خیلی بدی ... اشتباه کردم بهت دل بستم .... اینو می گم اما عاشقتم پوریا و برات می میرم .
این روزا مثلا باید درس بخونم اولین امتحان 26 تیر ماه هستش و فکر و خیال های باطل نمیزاره درس بخونم . منی که چند ترم هست جزء دانشجوهای رتبه دار هستم احتمالا این ترم و گند می زنم به همه چیز .
دیروز جمعه بود و بالاخره پوریا بهم چند بار زنگ و باهام صبحت کرد خب حالم خیلی خیلی بهتره اما فکر شرکت هرمی که چه وقتی کلاه می زاره سر پوریا داره منو کلافه می کنه .
می دونید پوریا بهم چی گفت :
می خواستم تورو امتحانت بکنم ببینم تا کی می تونی طاقت بیاری ؟
آخه عشق و علاقه امتحان می خواد . تو این مدت خیلی ازار دیدم حالا این حرف پوریا اصلا از سرم بیرون نمی ره . یعنی اون تو این مدت سختیه نکشیده ؟ حالا موندم که عشق و علاقه پوریا نسبت به من چطوریه ؟ اصلا منو دوست داره ؟ اگه دوست داره چرا اینقدر تو این مدت منو ازارم داد؟ اصلا احساس پوریا نسبت به من چطوریه ؟ خیلی سردرگم شدم ... اصلا نمی تونم درس بخونم . . . درس که سهله هیچ کاری تو خونه نمی کنم و مثل آدم های مریض یه جا افتادم . . . یا خوابم یا دارم اس ام اس می نویسم واسه پوریا ... خدایا این آرزویی بود که من کرده بودم ؟ دلم می خواست خوشحال باشم و یکی داشته باشم اما ... نمی دونم چرا همیشه باید توی زندگیم باید یه ناراحتی داشته باشم ... البته زندگی من هم مثل خیلی از شماها اصلا قشنگ نیست ... شاید تک دختر باشم و تو ناز و نعمت بزرگ شده باشم ... اما اینقدر این روزها زندگی برام سخت شده که نمی دونم چطوری با ناراحتی هام بجنگم ...
امروز یه اس ام اس اشتباهی رو که می خواستم به دوستم نیلوفر بدم رو اشتباهی دادم به پوریا ...
اس ام اس اینطوری بود : سلام عزیزم خوبی ؟ چه خبرا ؟ این اسی که بهم دادی آرکیا به من هم داده و منم بهش اس می دم . دلم برات تنگ شده . بوس
در یه چشم به هم زدن سند کردم واسه پوریا ...
آرکیا پسر کارخونه دار تهرانی که تو نت باهاش آشنا شدم و تقریبا ۱ سال و نیم می شد که می شناختمش البته فقط روزای اول باهاش یکی دو بار صحبت کردم ... خب اون انتظاراتی داشت که من نمی تونستم برطرفش کنم ... واسه همیش شمارشو دادم به نیلوفر که اون باهاش آشنا شه آخه نیلوفر هم تهران بود ... تو یک ماه آخیر شاید سه تا چهار تا اس بهش داده بودم اونم اس های آماده و الکی ... و فقط بخاطر اینکه اون نفهمه که من شماره دادم آخه نیلوفر هم گفته بود که اون خودش شماره اش رو از تو گوشی من برداشته و من نمی دونم ...
به پوریا اس دادم که اشتباه شده جیگر
عزیزم پوریا خودش زنگ زد و ازم توضیح خواست ... منم چیزی جز راست ماجرا رو نداشتم که بهش بگم ... حقیقت ماجرا رو واسه پوریا تعریف کردم ... خب بهش حق می دادم که ناراحت بشه و عصبانی ... الهی دورش بگردم هیچی نگفت و خداحافظی کردم ... سکوت پوریا واسم از هزار تا فش و بد و بیرا برام بدتر بود ... بعد از چند دقیقه اس پوریا اومد ... مراقب خودت باش و دیگه سراغی از من نگیر ... چشمام شد پر از اشک و فورا اس دادم که نه عزیزم به خدا من بهت خیانت نکردم و تمام قلب من تویی و کل ماجرا همونی هست که برات تعریف کردم ... جواب نداد ... بهش زنگ زدم ... خدا رو شکر گوشی رو برداشت براش توضیح دادم شماره آرکیا رو براش فرستاده بودم گفتم خودت زنگ بزن ازش بپرس و ثابت کن ... اون گفت من هیچ وقت همچین کاری نمی کنم تو خودت باید برام ثابت کنی ... منم فقط می تونستم براش حرف بزنم ... چطوری می تونستم براش ثابت کنم ... خب با کلی گریه و عذر خواهی پوریا گفت میره فکر می کنه بعدش بهم خبر می ده ...
بهم اس داد ok فراموش می کنم ... منم در جواب گفتم عزیزم خوبی هاتو حروم نمی کنمو و قول می دم جبرانش کنم و . . .
شب دوباره از پوریا خبری نشد بهش اس دادم گفت نمی تونی با من باشه وقتی یه کم جاش خالی باشه من می رمو با یکی دیگه خودمو سرگرم می کنم ... ولی اون داشت اشتباه می کرد من هیچ کس جز پوریا نمی خواستم و اونو به حال پرستش دوستش داشتم و اصلا نمی تونستم به خودم اجازه بدم که با کس دیگه ای باشم ... تا آخر شب اینقدر به پوریا اس دادم که بلاخره فکر کنم منو بخشید ...
خیلی دلمون خوش بود با این اس اشتباهی که دادم اعصاب هر دوتامون خرد تر شد ... الهی فدای پوریام بشم صبح تا شب داره کار می کنه و تفریح خاصی نداره ... منم با این کلی بهش ضد حال زدم ... خب منم جای اون بودم کلی ناراحت می شدم ... به این رسیدم که دوستم داره ... یه کم مغرور هست و بعضی وقتا هم اذیتم می کنه و در کل دلم رو برده و عاشقش هستم و یه تار موی پوریا رو با کسی عوض نمی کنم مگه اینکه اون دیگه منو نخواد ...
همیشه صبح که از بیدار می شم همه چیز ور وارونه می بینم / می بینم که همه چیز شده اون جوری که دلم می خواد ه ه آخه سر و ته از خواب بیدار شدم یعنی سرم پایین و پام بالا ... کاش آدم همیشه بتونه اون جور که دوست داره از خواب بیداره بشه ... حالا باید وارونه بیدار بشیم ... یا اینکه نه باید درست مثل آدم از خواب بیدار بشیم و کارامون درست و بجا انجام بدیم ... حالا اگه مثل آدم بیدار نشیم چی میشه یعنی وارونه بیدار بشیم ... یعنی زندگیمون بهتر می شه یا بدتر ؟؟ جلل خالق یعنی میشه وارونه بیدار بشیم ؟؟؟؟ من که می خوام امتحان کنم ... خب اینم یه ریسکه ... شمل هم می تونید امتحان کنیدا ... همیشه گفتن امتحان کردنش مجانیه ... راستی کسایی که اخلاقشون وارونه هست و عکس آدم عمل می کنن ...صبح وارونه بیدار می شن ؟؟؟ ... فکر کنم همین طوری باشه ... امیدوارم همه شما زندگیتون خب باشه و بر وقف مرادتون باشه تا نخواید مثل من . خیلی های دیگه وارونه از خواب بیدار بشید ...
روزای اول آشناییمون پوریا بهم گفت که فکر می کنم که تو هدیه از طرف خدا باشی برام ُ آخه شب سال تحویل خیلی دعا کردم که از تنهایی بیرون بیام. منم مثل اون دعا کرده بودم که از تنهایی بیام بیرون و خدا یک روزه منو به ارزوم رسونده بود . ولی می دونی چیه چیزی رو که آدم اسون بدستش بیاره آسون هم از دست می ده . پوریا اصلا عین خیالش نیست که چی به سر هدیه اش می یاد و باهاش بدرفتاری می کنه ... واسش اس دادم که یادت هست می گفتی تو هدیه هستی از طرف خدا ... حالا چرا به این راحتی می خوای از هدیه ای که خودت از خدا خواسته بودی بگذری ... جوابی ازش نشنیدم . در واقع جوابی هم نداشت که بده ...
دیروز جمعه بود دلم خیلی گرفته بود و خیلی زیاد واسه پوریا تنگ شده بود واسه همین بهش زنگ زدم که حتی برای همون چند ثانیه هم که شده باشه باهاش حرف بزنم .
وفتی زنگ زدم گوشی بر نداشت و اس ام اس داد که خودم می زنگم . تا ۱۲.۳۰ منتظر بودم که زنگ زد منم از دستش خیلی ناراحت شده بودم گوشی برنداشتم چه روز بدی بود همیشه این بدیها بوده اما از همش بدتر اینکه دلم واسه پوریا تنگ شده بود و اون نمی تونست بفهمه ُ اصلا اینو نمی تونم درک بکنم که نمی تونه صحبت بکنه .
تماس پوریا که رد کردم اونم با بی تفاوتی اس داد شب بخیر عزیزم فقط همین .
خدایا از این بدتر نمی شه .
صبح اس صبح بخیری بهم نداد ... اون خیلی سنگدل و بد شده ... انگار که دیگه دوستم نداره ...
ظهر خودم بهش زنگ زدم بازم گوشی برنداشت ... نوشت چیه عزیزم ؟ ... جواب ندادم... یعنی خودش نمی دونست که چیه ؟ ... دوباره زنگ زدم و تماسم رد کرد... بعد از چند دقیقه زنگ زد و گفت چیه عزیزم بگو چیکار داری ؟...گفتم هیچی کار نداشتم فقط می خواستم صدات بشنوم ... اینطوری که گفتم منو پشت تلفن بوسیدو وسط بوسیدنش قطع شدو و اس داد که نمی تونه صحبت کنه . همش ۱۰ ثانیه هم نشد . دارم می میرم ازدلتنگی ... از اینکه نمی دونم داره چیکار می کنه ... ازا ینکه صداشو نمی شنونم ... از اینکه اینقدر باهام سرد برخورد می کنه ... از اینکه یه اس درست بهم نمی ده ... خدایا تو بگو چه کنم ... خدایا چرا همیشه باید یه جورایی یه ناراحتی داشته باشم ... خدایا چرا اینجوری می کنی ... خدایا چرا ... خدایا تو که از دلم خبر داریو و اشکامو می بینی چرا اینطوری میکنی ؟... خدایا چرا ؟؟؟
تو به من می خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم ...
باغبان از پی من شد و دوید
سیب را در دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ...
سالهاست که در گوش من آرام ُ آرام
خشش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا ...
خانه کوچک ما
سیب نداشت ؟؟؟
روزت مبارک نفسم انشاالله سال دیگه همچین روزی داریم با هم خوش میگذرونیم .
سلام آقای خوبم ُ مرسی عزیزم . انشاالله که آقام موفق بشه تو کارش . تنها آرزوی من اول خوشحالیه تو هست و بعدش هم با تو بودن هست . خانومت همیشه برات پاک میمونه و منتظرته . بوس