بی پولی

مهر دیگه ترم ۵ معماری هستم ۴۶۱۰۰۰ تومان بدهکاریه شهریمه . هر چی به بابام می گم انگار نه انگار . خودش رفته دانشگاه و سوال کرده ... رئیس دانشگاه گفته اشکال نداره تا آخرین ترم می تونی هر چی خواستی بدهکار باشی ... حالا دیگه اونم من هر چی گریه و زاری راه بندازم براش فایده ای نداره ... خدایا خسته شدم دیگه ... چرا بابام با اینقدر بد باشه ... آخه نمی دونم پولاشو می خواد چیکار کنه ... اگه پول نداشت منم

مسافرتی که هیچکی نمی ره

مسافرت بودم دیگه از اون مسافرتا که هیچکی نمیره    

خاله اینا مثل همیشه واسه تعطیلات تابستون اومدن اینجا یعنی خونمون ... خب منم باز مثل همیشه از دیدنشون خیلی خوشحال شدم بیشتر واسه دیدن دختر خاله ها که هم دوستشون دارم و هم اینکه تنهایم با وجود اونا پر میشه ... یکی دو روز بودن که یادشون اومد شیرازی هم هست و باید برن و بگردن ... به من هم گفتن که باهاشون برم ... اول زیاد میلم نبود برم و اسه اینکه ... خاله خیلی پشت سرم حرف می زنه ... ترجیح می دادم که نرم ولی ... خب بلاخره تصمیم گرفتم که باهاشون برم ...  

دختر خاله ها همش می گفتن چرا نمی خواستی باهامون بیای ... اون دوتا رو خیلی دوستشون دارم واسه همین چیزی نگفتم که واسه خاطر حرف هایی هست که مامان جونشون پشت سرم می زنه ... غیبت هایی که می کنه : آرزو خیلی ماست می خوره شوهرم بهم بدوبیره میگه .. آرزو دخترا رو می بره بیرون تا دیر وقت نمی یان همش تقصیر آرزو هستش .. از این جور صحبتها ... 

مسافرتمون ۴ روزه بود ... بد نبود ... زیاد هم خوش نگذشت ... تقریبا ظهر بود که رسیدیم ... خاله جون شب سر صحبت رو باز کرد و گفت که آرزو باید از شوهرم تشکر می کرده که بردیمش شیراز...  واسش ۱ بستنی ۵۰۰ تمنی هم خریدیم ... باید تشکر می کرد که دفعه دیگه هم بتونیم با خودمون ببریمش ... خب از الان مشخص کرد که دفعه دیگه منو نمی برن چون تشکر نکرده... اگه واسه بودن با دو تا دختر خاله ها نبود هیچ وقت نمی رفتم ... این دیگه واسه آخرین بارم بود که باهاشون به مسافرت می رم .  

خاله و دختر خاله ها به مشهید و شیما اون دوتا دوستامون تعارف زدن حتما برن بندر خونشون اما به من تعارف نکردن فقط دختر خاله بزرگه گفت کاشکی می تونستی بیای بندر . یعنی ایکه نمی تونی بیای ... همیشه گفتن بدیها و بی معرفتی ها بیشتر به یاد آدم می مونه تا خوبی ... اشکال نداره ... بالاخره این روزهای تنهایی منم یه روز تمام میشه ... خاله جون شاید تو هم یه روز مثل من دل تنگ بشی ...

شما بگید چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟

این روزا واقعا دیگه حالم بده یکی دو رو روزه گرفتم ولی دیگه اصلا توان روزه گرفتن رو ندارم . البته فرقی نمی کنه با روز گرفتن چون همش گرسنه ام ... 

دیگه نمی دونم به پوریا چی بگم که از اونجا بیاد بیرون ... خسته شدم از این همه تنهایی ... حاضر نیست بیاد بیرون ... اون پول براش بیشتر ازش داره ... از اولم همین طور بود ... اما خودمو زدم به خریت ... خیلی دوستش دارم ... ولی نمی دونم بهش چی بگم و چیکار کنم که از اونجا بیاد بیرون ... ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدا چیکار کنم  ؟؟؟؟؟؟؟

حافظ

دیشب دلم خیلی گرفته بود واسه همین فال حافظ گرفتم ببینید حافظ بهم چی گفت  

تو به تقصیر خود افتادی در این محروم  

از که می نالی و فریاد چرا می داری  

پدر تجربه اید ل توئی آخر ز چه روی 

طمع مهر و وفا زین پسران میداری

عاشق دونفرم

نمی دونم اولی رو جزء نفر حساب کنم یا نه ؟ ... 

به هر حال دوستش دارم . آره درست حدس زدی خداست ُ عاشق خدام اون همیشه با منه وقتی بهش نیاز دارم هست وقتی هم بهش نیاز ندارم و کاری باهاش ندارم باز هم باهامه ... همه جا وجودشو حس می کنم ترس از دست دادنش ندارم ... فقط وقتی باهاش حرف می زنم که یا خیلی ناراحتم یا خیلی خوشحال ... عاشقتم خدا جونم ... می دونم برات بنده خوبی نبودم اما عاشقتم و دوستت دارم .... 

اون نفر دومی .... آره همه شما اونو می شناسید پوریاست ... 

عشق به خدا و عشق به بنده خدا خیلی متفاوته و زمین تا آسمون فرق می کنه  

عاشقشم  و دوستش دارم اما بعضی وقتا که بهش نیاز دارم نیست ... بیشتر وقتا جای خالیشو حس می کنم ... ترس دارم ترس از اینکه یه روز نباشه... اگه بهش بی محلی کنم می ره واسه همیشه بدون اینکه بفهمه چرا ؟ چرا بهش بی محلی کردم ... خلاصه که عاشق پوریامو بدون اون میمیرم . اگه نباشه درست مثل اینکه وقتی خدا نیست هیچ کدوم از ما زنده نیستیم منم می میرم...

اشتباه

خیلی اشتباه کردم که دل بسته پوریا شدم ... اول باید پوریا رو می شناختمش ... مثل این بچه ها زود عاشقش شدم ... فکر کردم عشق پوریا واقعیه ... اما همش حرف بود... بهم ابراز عشق می کنه ... اما احساس می کنم اون طوری که باید دوستم داشته باشه نداره ... الان براش نوشتم دلم گرفته ... اما حتی نگفت چرا ... حتی یه اس کوچولو هم نفرستاد که دلم خوش بشه ... یعنی اینقدر بهش ابزار عشق کردم این طوری شده ... اوایل خیلی خوب بود ... آخه چرا اینطوری شده ....؟ مگه بهش چه بدی کردم ... دخترای دیگه به دوست پسرشون کلی خیانت می کنن و پسره واسه دختره کلی میمیره ... از صبح که چشمم رو باز می کنم به پوریا اس می دم و  دونه دونه کارام رو توضیح می دم ... حالشو می پرسم و بهش انرژی می دم ... اما اون فقط به خودش فکر می کنه هر وقت که خودش دلش تنگه بهم زنگ می زنه ... کاش یه روز پوریا بفهمه که چقدر بخاطرش زجر کشیدم ... فقط خدا می دونه که چقدر دلم براش تنگه و حالم خرابه ... می تونم از ته دلم بگم پوریا خیلی بدی ... اشتباه کردم بهت دل بستم .... اینو می گم اما عاشقتم پوریا و برات می میرم .

هدیه

روزای اول آشناییمون پوریا بهم گفت که فکر می کنم که تو هدیه از طرف خدا باشی برام ُ آخه شب سال تحویل خیلی دعا کردم که از تنهایی بیرون بیام. منم مثل اون دعا کرده بودم که از تنهایی بیام بیرون و خدا یک روزه منو به ارزوم رسونده بود . ولی می دونی چیه چیزی رو که آدم اسون بدستش بیاره آسون هم از دست می ده . پوریا اصلا عین خیالش نیست که چی به سر هدیه اش می یاد و باهاش بدرفتاری می کنه ... واسش اس دادم که یادت هست می گفتی تو هدیه هستی از طرف خدا ... حالا چرا به این راحتی می خوای از هدیه ای که خودت از خدا خواسته بودی بگذری ... جوابی ازش نشنیدم . در واقع جوابی هم نداشت که بده ... 

دلتنگی

دیروز جمعه بود دلم خیلی گرفته بود و خیلی زیاد واسه پوریا تنگ شده بود واسه همین بهش زنگ زدم که حتی برای همون چند ثانیه هم که شده باشه باهاش حرف بزنم .  

وفتی زنگ زدم گوشی بر نداشت و  اس ام اس داد که خودم می زنگم . تا ۱۲.۳۰ منتظر بودم که زنگ زد منم از دستش خیلی ناراحت شده بودم گوشی برنداشتم چه روز بدی بود همیشه این بدیها بوده اما از همش بدتر اینکه دلم واسه پوریا تنگ شده بود و اون نمی تونست بفهمه ُ اصلا اینو نمی تونم درک بکنم که نمی تونه صحبت بکنه .  

تماس پوریا که رد کردم اونم با بی تفاوتی اس داد شب بخیر عزیزم فقط همین . 

خدایا از این بدتر نمی شه .  

صبح اس صبح بخیری بهم نداد ... اون خیلی سنگدل و بد شده ... انگار که دیگه دوستم نداره ... 

ظهر خودم بهش زنگ زدم بازم گوشی برنداشت ... نوشت چیه عزیزم ؟ ... جواب ندادم... یعنی خودش نمی دونست که چیه ؟ ... دوباره زنگ زدم و تماسم رد کرد... بعد از چند دقیقه زنگ زد و گفت چیه عزیزم بگو چیکار داری ؟...گفتم هیچی کار نداشتم فقط می خواستم صدات بشنوم ... اینطوری که گفتم منو پشت تلفن بوسیدو وسط بوسیدنش قطع شدو و اس داد که نمی تونه صحبت کنه . همش ۱۰ ثانیه هم نشد . دارم می میرم ازدلتنگی ... از اینکه نمی دونم داره چیکار می کنه ... ازا ینکه صداشو نمی شنونم ... از اینکه اینقدر باهام سرد برخورد می کنه ... از اینکه یه اس درست بهم نمی ده ... خدایا تو بگو چه کنم ... خدایا چرا همیشه باید یه جورایی یه ناراحتی داشته باشم ... خدایا چرا اینجوری می کنی ... خدایا چرا ... خدایا تو که از دلم خبر داریو و اشکامو می بینی چرا اینطوری میکنی ؟... خدایا چرا ؟؟؟

فریاد تو خالی

کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم 

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم 

کاش همان کودکی بودیم که حرف هایش را از نگاهش می توان خواند 

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد 

ولی دل خوش کرده ایم که سکوت کردیم  

سکوت پُر-بهتر از فریاد تو خالیست !

درد و دل

  • اقتدار پرواز بیهوده . . .    
  • نه پری در کار بود ، نه آسمانی . . .    
  • و با خود گفتم آیا با . . .    
  • لب های دوخته روزی خواهیم خندید ؟؟؟