شمع و پروانه
از پشت پنجره اتاقی قدیمی و تاریک می دیدم که در آن پیره زنی با مو های سفید زندگی می کرد . او دراتاقش چیز زیادی نداشت . روی میزی که در اتاق بود شمعی بود که گاهی آن را روشن می کرد می دیدم .
در همان زمان بود که پروانه ای که داشت از آن طرف چرخ می زد ؛ ناگاه حواسش به طرف خانه جمع شد جلوتر امد و از سوراخ پنجره داخل شد و دید که کسی دارد ناله می کند ؛ به اطراف نگاه کرد و شمع را دید که در حال ناله کردن است . پروانه از شمع پرسید که چرا ناله می کنی شمع گفت : مدتی است که تنهاست و خیلی ناراحت است مدتی آن دو با هم صحبت کردند پروانه به شمع گفت : که تو دیگر تنها نیستی و من هر روز به تو سر می زنم . این بود شروع آشنایی آن دو ...
پروانه اکثر اوقات به سراغ شمع می آمد او را تنهایی بیرون می آورد این دیدن ها همین طور ادامه کرد . حالا دیگر آن دو آقدر به هم وابسته شده بودند که هر یک جدایی از دیگری برایش غیر ممکن بود . روزی به پروانه به سراغ شمع آمد و گفت : اکنون زمستان است و هوا سرد شده است ؛ دیگر چیزی از عمر من باقی نمانده است و من در سرمای زمستان دوامی نمی آورم ؛ شمع که با شنیدن این کلمه ناراحت شده بود به او گفت : ناراحت نباش تو می توانی از حرارت من استفاده کنی و شمع روشن شد و پروانه از گرمای او استفاده می کرد ؛ شمع همین طور آب می شد . دیگر چیزی از شمع نمانده بود شمع به پروانه گفت : دیگر چیزی از من نمانده و لحظات آخر عمرم را سپری می کنم . پروانه که از شنیدن این حرف ناراحت شده بود با بالهای نازکش شمع را در آغوش گرفت و سوخت . شمع هم خاموش شد و هر دوی آنها با هم مردند ...
سلام مرسی از لطفت عزیزم