روز سال تحویلی از اونجایی که هر کس آرزویی می کنه منم مثل بقیه آرزو کردم و گفتم خدایا منو از تنهایی بیرون بیار ُیک روز نگذشته بود که تلفن زنگ خرد ... الو الو جواب نداد دوباره زنگ زد .. این بار صحبت کرد الو سلام ُ سلام من پوریام ... خب اینم از آرزوی من...خدا یک روز نشده بود آرزومو برآورده کرد . سر صحبت رو با هم باز کردیم و هر دوتامون چند روز نگذشته بود که شیفته هم شدیم و تصمیم گرفتیم همدیگرو ببینیم پوریا خیلی منو دوست داشت و منم همین طور اما اوایل بهش نشون نمی دادم که چقدر دوستش دارم . تقریبا دو هفته ای می شد که با هم آشنا شده بودیم دیگه طاقت این رو نداشتیم که از هم دور باشیم و تلفنی با هم صحبت کنیم اون شمال کشور بود و من جنوب فاصله زیادی بود خب بیشتر فاصله رو اون اومدم منم چند ساعتی به طرف اون رفتم و همدیگر رو دیدیم . زیاد از چهره ی پوریا خوشم نیومد اما اینقدر قبل از دیدنش دوستش داشتم و شیفته اخلاق خوبش شده بودم که چهره چندان تاثیری در تصمیمم نمی گذاشت (البته خیلی جیگر بودا )می تونم بگم عاشقش بودم . کلی با هم عکس های جفتی گرفتیم و با کلی خاطره ی قشنگ در یک روز به یاد ماندنی باید از هم جدا می شدیم و اون می رفت به طرف شمال و من به جنوب . از همون ساعت اول جداییمون دلم گرفت و افسرده شدم که چرا پوریا رو ندارم چرا باید اینطوری باشه چرا یکی که نزدیکم باشه منو دوست نداره . . .
چند روز نشده بود که کارم به جایی کشیده شده که شبها دیگه اصلا خوابم نمی برد و متوسل شدم به خوردن قرص لورازپام . شب اول که خوردم پوریا منو قسم داد که دیگه نخورم منم قبول کردم و نخوردم اما هنوز به بیخوابی دچار هستم ... حتی توی خواب هم به پوریا فکر می کنم ... خب کمی احساس می کردم که پوریا داره ازم دور می شه و این برام قابل تحمل نبود ... البته پوریا اینو نمی گفت ولی نمی دونم چرا اینو احساس می کردم . . . پوریا وقتی دید دارم داغون می شم و خیلی دوستش دارم دلش به حالم سوختو رفتارش بهتر کرد ... من خوشحال از اینکه هنوز دوستم داره ... تصمیم گرفتیم بعد از تعطیلات ترم دنشگاه همدیگر رو ببینیم هر دو تا مون واسه وعده دیدار روز شماری می کردیم ۲۰ روز دیگه ۱۵ روز دیگه ۱۰ روز دیگه... نزدیکای ۱۰ روز بود که یکی از دوستای پوریا شغلی که نباید بهش پیشنهاد می دادو پیشنهاد داد (شرکت هرمی) ..
آخه می دونید پوریا پولدار نبود و دوست داشت زیاد داشته باشه اون همه خوشبختی رو در پول می دید واسه همین دختری رو که عاشقش بود رو به پول فروخت بدون اینکه بدونه آخر این کارش به کجا می رسه رفت دنبال شرکت هرمی ...... حالا دیگه فقط ۲ روز به وعده دیدارمون مونده و پوریا حتی تکلیف خودش هم نمی دونه چیه تا اینکه بخواد واسه دیدارمون فکری بکنه . حسابی مخشو شستشو دادن.. بهش گفتن راجع به کارش نباید صحبت کنه .. تلفنی با من فقط روز ۱ دقیقه صحبت می کنه و چند تا اس ام اس کوتاه ... شده مثل این زندانی ها ... منم اینجا فقط از دوری و دلتنگی پوریا مثل شمع دارم آب میشم و همین طور از غصه ی اینکه چرا خدا به بعضی ها اینقدر پول می ده که که نمی دونن باهاش چیکار کنن به یکی مثل پوریا هم نمی ده که بخواد اینطور خودشو و عشقش رو نابود کنه ... خیلی باهاش صحبت کردم که دست از این کارش برداره و مجاب نشد . بهش گفتم حاضرم هر کاری که بخواد براش بکنم اما دست از این کارش برداره اما قبول نکرد... هنوز مشخص نیست که تکلیف پوریا چی میشه به زودی مشخص میشه و براتون می نویسم ... امیدوارم که ضرر نکنه آخه خیلی پسر ساده و خوبیه و اصلا اهل کار خلاف و این جور حرفا نیست ... خدا کنه کلاه سرش نره ... دوستش دارم از خودم بیشتر . ادامه دارد
سلام وبلاگ جالبی داری فکر نکنم وراج باشی . منتظرم تو وبلاگ دوستی
سلام.. خوندم . هم جالب بود. هم عجیب.
به وب من هم سر بزن. شاید خوشت نیاد!!:)
salam va khaste nabashi be shoma va gorohet muntazere karaye ziba va honarit hastam