مسافرت بودم دیگه از اون مسافرتا که هیچکی نمیره
خاله اینا مثل همیشه واسه تعطیلات تابستون اومدن اینجا یعنی خونمون ... خب منم باز مثل همیشه از دیدنشون خیلی خوشحال شدم بیشتر واسه دیدن دختر خاله ها که هم دوستشون دارم و هم اینکه تنهایم با وجود اونا پر میشه ... یکی دو روز بودن که یادشون اومد شیرازی هم هست و باید برن و بگردن ... به من هم گفتن که باهاشون برم ... اول زیاد میلم نبود برم و اسه اینکه ... خاله خیلی پشت سرم حرف می زنه ... ترجیح می دادم که نرم ولی ... خب بلاخره تصمیم گرفتم که باهاشون برم ...
دختر خاله ها همش می گفتن چرا نمی خواستی باهامون بیای ... اون دوتا رو خیلی دوستشون دارم واسه همین چیزی نگفتم که واسه خاطر حرف هایی هست که مامان جونشون پشت سرم می زنه ... غیبت هایی که می کنه : آرزو خیلی ماست می خوره شوهرم بهم بدوبیره میگه .. آرزو دخترا رو می بره بیرون تا دیر وقت نمی یان همش تقصیر آرزو هستش .. از این جور صحبتها ...
مسافرتمون ۴ روزه بود ... بد نبود ... زیاد هم خوش نگذشت ... تقریبا ظهر بود که رسیدیم ... خاله جون شب سر صحبت رو باز کرد و گفت که آرزو باید از شوهرم تشکر می کرده که بردیمش شیراز... واسش ۱ بستنی ۵۰۰ تمنی هم خریدیم ... باید تشکر می کرد که دفعه دیگه هم بتونیم با خودمون ببریمش ... خب از الان مشخص کرد که دفعه دیگه منو نمی برن چون تشکر نکرده... اگه واسه بودن با دو تا دختر خاله ها نبود هیچ وقت نمی رفتم ... این دیگه واسه آخرین بارم بود که باهاشون به مسافرت می رم .
خاله و دختر خاله ها به مشهید و شیما اون دوتا دوستامون تعارف زدن حتما برن بندر خونشون اما به من تعارف نکردن فقط دختر خاله بزرگه گفت کاشکی می تونستی بیای بندر . یعنی ایکه نمی تونی بیای ... همیشه گفتن بدیها و بی معرفتی ها بیشتر به یاد آدم می مونه تا خوبی ... اشکال نداره ... بالاخره این روزهای تنهایی منم یه روز تمام میشه ... خاله جون شاید تو هم یه روز مثل من دل تنگ بشی ...
هم جالب بود و هم خواندنی
دوستار فرهنگ
علی